«آتشباران بود. اصلا انگار شب نبود. آسمان روشن روشن بود. صدام تمام قدرتش را گذاشته بود تا تنگه چزابه را بگیرد، اما مگر ما گذاشتیم؟ ۷۲ ساعت پشتسر هم خمپاره، خمسهخمسه، کاتوشا و خلاصه هرچه داشت، روی سرمان ریخت. چزابه شده بود جهنمی از آتش و خمپاره. عراق قصد داشت بستان را پس بگیرد. عبور از چزابه، عبور از ایران و رسیدن به پیروزی بود. صدام آن روز با تمام قوا آمده بود. روزها آسمان چزابه با این حجم آتشباران از دود تیرهوتار بود. شبها هم از نور آتش، روشن میشد. شهید محمد خادمالشریعه در این شرایط تازه تیپ ۲۱ امامرضا (ع) را در همان چزابه سروسامان داده بود. با اینکه چیزی از زمان شکلگیری این تیپ نگذشته بود، او نگذاشت آتش عراقیها سد دفاعی ایرانیها را بشکند. با فرماندهی شهید خادمالشریعه مقاومت کردیم تا نیروهای کمکی به ما اضافه شوند. چزابه را به جهنمی برای عراقیها تبدیل کردیم تا این برگ طلایی از تاریخ جنگ بهنام خراسان و تیپ ۲۱ امامرضا (ع) و فرماندهی شهید خادمالشریعه ثبت شود.» روایت نبرد خونین چزابه، روایتی از «اعجاز» رزمندگان ایرانی است؛ اعجازی که امامخمینی (ره) در وصف مقاومت رزمندگان در تنگه چزابه بهکار برد. شهید خادمالشریعه مورد توجه رزمندگان جبهههای جنگ بود و او را با صفاتی نظیر مرد بااخلاق و باتقوا معرفی میکردند. همین القاب سبب شد این سردار شهید خراسانی به نام «مصعب» نیز ملقب شود. بعد از جنگ هم چهره «کاریزماتیک» او درکنار تمام رشادتهایش برای حفظ تنگه چزابه، محل توجه بسیاری از رسانهها قرار گرفت.
«از کجا بگویم؟ از اقتدارش؟ از اخلاق خوبش؟ از آرامشش یا از متانتش؟» جملات را پشتسر هم میگوید و انتخاب آنکه از کجا شروع کند، سخت میشود.
سردار مجید توکلی، از همرزمان فرمانده شهید خراسانی، «محمد خادمالشریعه»، است. مهمان او شدیم تا درباره این فرمانده که در راه آزادی خرمشهر بهشهادت رسید، برایمان بگوید.
صحبتش را با چند صفت شروع میکند: «شهید محمد خادمالشریعه خوشاخلاق، باخدا و بسیار مقتدر بود. مدیریتش در فرماندهی تیپ ۲۱ امامرضا (ع) آنقدر خوب بود که شهادتش، غم بزرگی برای همه بچهها بود.»
روایت مجید توکلی و آشنایی او با این فرمانده شهید مربوط به سال ۶۰ است: «آن زمان در دفتر فرماندهی سپاه خراسان فعالیت میکرد. نقطه قوت شهید خادمالشریعه، انجام فعالیتهای تشکیلاتی و سازماندهی عملیاتی بود. عملیات طریقالقدس به پایان رسیده بود و بستان را فتح کرده بودیم. بعد از فتح بستان همه بهسمت چزابه رفتیم تا در آنجا مستقر شویم. همزمان با فتح بستان، یگانها و تیپهای سپاه مثل تیپ ۲۵ کربلا تشکیل شد، اما خراسان تا آن زمان، هیچ یگان رزمی نداشت. در این شرایط شهید خادمالشریعه اقدام به سازماندهی و ایجاد تیپ رزمی برای خراسان کرد. او با اینکه در ابتدای سنین جوانی بود، سابقه خوبی در سازماندهی و مدیریت تشکیلاتی داشت. همین سابقه او به کمکش آمد و توانست در چزابه، تیپ ۲۱ امامرضا (ع) را پایهگذاری کند.»
توکلی صحبتش را با «نبرد چزابه» ادامه میدهد: «هنوز مدتی از تشکیل تیپ ۲۱ امامرضا (ع) نگذشته بود که عراق برای پس گرفتن بستان، دست به پاتک زد. عراقیها تصمیم گرفته بودند بعد از یک ماهونیم از عقبنشینیشان در بستان، دوباره این شهر را از آن خود کنند. آنها برنامه رسیدن به هدفشان را از چزابه پایهریزی کرده بودند.»
او پاتک عراق برای گرفتن دوباره بستان در چزابه را بزرگترین و عظیمترین عملیات در جنگ ایران و عراق توصیف میکند و میگوید: عراق با تمام امکانات و تجهیزاتش قصد داشت از چزابه عبور کند. شرایط تنگه چزابه هم شرایط خاصی بود. از یک طرف به هورالعظیم و باتلاقهای آن محدوده و از طرف دیگر به رملهای ماسههای بادی میرسید. تنها راه برای عبور از چزابه، یک مسیر حدوداً یککیلومتری بود. عراق با این شرایط، تمام نیروها و امکاناتش را در همان یک کیلومتر گنجاند تا بتواند از این تنگه عبور کند.
زمانی که خادمالشریعه فرماندهی چزابه را برعهده داشت، بیستوسهساله بود، اما با همان سن کم نگذاشت عراقیها از تنگه عبور کنند
حرفهایش را با مدیریت شهید خادمالشریعه در روزهای پر از بمباران عراق ادامه میدهد: «شهید خادمالشریعه تازه تیپ ۲۱ امامرضا (ع) را تشکیل داده بود و هنوز تا هماهنگی کامل و مدیریت، زمان لازم داشت، اما عراقیها هیچ فرصتی به او ندادند. عراق تنگه چزابه را زیر آتش گرفته بود. ما آنجا با فرماندهی خادمالشریعه باید مقاومت میکردیم تا نیروهای کمکی برسند. فکر کنم سه روز طول کشید تا نیروهای کمکی رسیدند. چه شب و روزهایی بود. هیچ فاصلهای میان اصابت خمپارهها وجود نداشت.»
ادامه میدهد: هر خمپاره و خمسهخمسهای که به زمین میخورد، دورش را آتش و خون فرامیگرفت. شهید خادمالشریعه در این شرایط و با سنوسال کم، توانست مقاومت کند تا نیروهای کمکی برسند. زمانی که خادمالشریعه فرماندهی چزابه را برعهده داشت، بیستوسهساله بود، اما با همان سن کم و با مقاومتی عجیب، توانست دربرابر عراق ایستادگی کند و نگذارد آنها از تنگه عبور کنند. چند روز که گذشت، نیروهای کمکی آمدند. نبرد در چزابه و مقاومت رزمندگان ما تا جایی که به خاطر دارم، ۱۰، ۱۲ روزی طول کشید. عراقیها وقتی مقاومت ما را دیدند، چارهای جز عقبنشینی ندیدند.
حرفهایش درباره مقاومت و اقتدار خادمالشریعه با روایتهای آماری از میزان خمپارههایی که در عراق روی چزابه ریخت، گره میخورد: «واقعا حجم خمپارهها زیاد بود، آنقدر که همان زمان برآورد شد که عراقیها به اندازه تمام خمپارههایی که از شهریور ۵۹ تا بهمن ۶۰ (زمان عملیات چزابه) علیه ایران استفاده کرده بودند، برای بهدست آوردن تنگه چزابه خمپاره روی سر رزمندهها ریختند. اینها نشانی از اقتدار و مدیریت متفاوت و خاص شهید خادمالشریعه بود.»
از نبرد چزابه مدتی گذشت و چیزی به فتح خرمشهر نمانده بود. چند قدم بیشتر تا ورود فاتحان خرمشهر فاصله نداشتیم. آن روز شهید خادمالشریعه عازم خط مقدم شد تا اوضاع را بررسی کند. او کنار ماشین ایستاده بود و به اوضاع رسیدگی میکرد. همان لحظه خمپارهای به ماشین اصابت کرد و ترکش خمپاره به سر شهید خادمالشریعه برخورد کرد و او را به درجه رفیع شهادت رساند.
آن روز را خادمالشریعه روزه گرفته بود. وقتی بچهها به او میوه تعارف کردند، با همان خوشخلقی که داشت، گفت: «اینو توی بهشت میخورم.»
گلچین کردن روایتی از خاطرات شهید خادمالشریعه برای توکلی سخت است. برای لحظات کوتاهی مکث میکند تا خاطرهای از شهید روایت کند. میگوید: آن روزها، روزهای عجیبی بود. همه لحظه هایمان، شبها و روزهایی که کنار هم بودیم، خاطره بود؛ خاطرات تلخ و شیرینی که در جبهههای جنگ، در کنار هم رقم میخورد. برای من گلچین کردن این خاطرات واقعا سخت است.
دمای هوا ۵۸ درجه بود و همین دما ماسهها و رملها را مثل دانههایی گداخته کرده بود. آنقدر داغ بود که اگر وارد پوتینهایمان میشد، پا را میسوزاند
اما روایت حضور خود سرتیپ دوم توکلی در جبههها برمیگردد به دوران جوانی، زمانی که کلاس و درس خواندن پشت میز دبیرستان را برای دفاع از کشور رها کرد: «سال دوم دبیرستان بودم که جنگ شروع شد. من ۲۵آذر۵۹ راهی جبههها شدم. نیروهای خراسان در منطقه کوههای «ا... اکبر» بودند و من هم به آنجا اعزام شدم. مدتی از حضورم نگذشته بود که بهخاطر تواناییهایی که از خودم نشان داده بودم، مسئول مخابرات محدوده «ا... اکبر» شدم. سه ماهی از مسئولیت من در مخابرات گذشته بود که واحد اطلاعاتوعملیات در جبهههای جنگ تشکیل شد. با تشکیل این واحد و پیشنهادی که مطرح شد، من نیز به جمع این افراد پیوستم. کار واحد اطلاعات وعملیات فوقالعاده حساس و سخت بود. باید چند ماه قبل از عملیات، خودمان را به نزدیکی خط دشمن میرساندیم تا اطلاعاتی از تعداد نفرات، تجهیزات، قرار گرفتن محل شلیک خمپارهها و... بهدست بیاوریم. آن زمان ارتفاعات ا... اکبر در اختیار عراقیها بود و نیروهای ما در دشت مستقر بودند. عراقیها بهخاطر آنکه در ارتفاعات بودند، تسلط کاملی به ما داشتند و تمام تحرکات ما زیرنظرشان بود.
با پیوستن من به واحد اطلاعات، قرار شد ارتفاعات شمال بستان در محدوده ا... اکبر را بررسی کنیم تا با عملیاتی، این ارتفاعات را از عراقیها پس بگیریم. سه ماه در ۲۵ کیلومتری محدوده دشمن بودیم و کار اطلاعاتی میکردیم. نتیجه شناساییهای ما و اطلاعاتی که برای پایهریزی عملیات به فرماندهان داده بودیم، عملیات موفقیتآمیز طریقالقدس و فتح بستان بود.
پایانبخش صحبت سرتیپ توکلی، روایتی از تلاشهای رزمندگان برای بهدست آوردن اطلاعاتی است که با کمک آن، عملیاتی به پیروزی رسید. میگوید: برای بهدست آوردن ارتفاعات ا... اکبر باید اطلاعاتی از مقرر عراقیها بهدست میآوردیم. تنها راهی که میتوانستیم خودمان را به محل استقرار نیروهای عراقی نزدیک کنیم، رملهای ماسهای بود. کار سختی بود؛ چون رملهای ماسهای تپه ماهوری بود و باید پیاده داخل آن راه میرفتیم. روز اولی که رفتیم، تا زانو داخل ماسهها فرورفتیم. دمای هوا ۵۸ درجه بود و همین دما ماسهها و رملها را مثل دانههایی گداخته کرده بود. آنقدر داغ بود که اگر وارد پوتینهایمان میشد، پا را میسوزاند. هوا آتش گداخته بود. سلاحهایی که به دوش داشتیم، مثل یک فلز مذاب، شانههایمان را میسوزاند.
برای آنکه به عراقیها برسیم، باید ۲۵ کیلومتر راه میرفتیم. با این شرایط فقط چند کیلومتر پیاده رفتیم و برگشتیم. تصمیم گرفتیم بخشی از مسیر را با ماشین برویم و چند کیلومتر پایانی را پیاده بپیماییم، اما ماشین هم نمیتوانست روی این شنهای روان و داغ حرکت کند. با این شرایط موتور تنها وسیلهای بود که میتوانستیم با آن خودمان را به آنجا برسانیم. موتورسواری روی شن، قلق و شرایط خاص خودش را داشت. موتور هم تا زنجیر داخل ماسهها فرومیرفت. با یکیدوبار رفتن یاد گرفتیم که چطور با موتور روی ماسهها حرکت کنیم. چندکیلومتر مانده به عراقیها، موتور را پنهان کردیم و پیاده رفتیم. زیر آفتاب داغ و با یک قمقمه کوچک و اسلحه...
با همه این سختیها بالاخره خودمان را تا محل نیروهای عراقی رساندیم. فاصله ما تا عراقیها ۲۰ متر بیشتر نبود.
نتیجه شناساییهای ما و اطلاعاتی که برای پایهریزی عملیات به فرماندهان داده بودیم، عملیات موفقیتآمیز طریقالقدس و فتح بستان بود
او ادامه میدهد: پشت بوتههای خار مخفی شدیم و با سختی درحالیکه روی زمین دراز کشیده بودیم، شرایط نظامی عراقیها را بررسی کردیم. نباید تکان میخوردیم و فقط چشمها باید حرکت میکرد. شرایط سختی بود. زیر تابش آفتاب ۵۸ درجه بدون آنکه حتی بتوانیم یک قطره آب به لبهای خشکمان برسانیم، باید خشک و بیحرکت میشدیم؛ مثل همان خار بیابان. از لحظه گرگومیش آنجا بودیم و بعد چند ساعت کارمان تمام شد، اما باید تا غروب آفتاب منتظر میماندیم تا به عقب برگردیم. آفتاب آن روز قصد غروب نداشت و با شدت بر سر ما میتابید. آن لحظهها که کارمان تمام شده بود و منتظر غروب آفتاب بودیم، چقدر لحظات عجیبی بود. به آفتابی که با شدت میتابید، نگاه میکردم و با نگاهم به آفتاب برای غروب کردن التماس میکردم. غروب آن روز را هیچوقت فراموش نمیکنم؛ زیباترین غروب بود. با تاریکی هوا کمکم خودمان را به عقب رساندیم. باید همان مسیری را که پیاده رفته بودیم، برمیگشتیم. هیچ آبی برای خوردن نداشتیم. نمیدانم با وجود بیحالی و بیرمقی چطور مسیر را برگشتیم، فقط یادم است لحظهای که چشممان به صورت نیروهای خودی افتاد، با صورت روی ماسهها و رملها افتادیم. بچهها میگفتند از شدت تشنگی و ضعف یک روز تمام بیهوش بودیم. وقتی بیدار شدیم، مثل اصحاب کهف بودیم؛ نمیدانستیم چقدر خوابیدهایم.